سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

اول فروردین:

علیرضا دم در کفش هایش را پرت کرد و بعد با قدم های بلند آمد باران را گذاشت توی بغل من. من روی مبل نشسته بودم و داشتم اس تبریک فوروارد می کردم. باران نشسته بود روی پایم در حالی که توی یک پتوی قهوه ای نازک پیچیده شده بود. چنگ زده بود به یقه ی تی شرت علیرضا و جدا نمی شد. خواب بود. در حقیقت در جایی میان خواب و بیداری جا مانده بود. علیرضا می خواست برود دست هایش را بشورد؛ باران نق می زد و جدا نمی شد. او هم به من می پرید که دخترش را آرام کنم. به باران قول دادم که عمه های خل و چلش که آمدند همگی برایش " آهویی دارم خوشگله..." بخوانیم. باران که آرام شد؛ یقه ی علیرضا را ول کرد و چنگ زد به پیراهن من. سرش را گذاشت روی شانه ام و خوابید. میچکا که امد، می خواست کفش های عید باران را پایش کند. باران بیدار شد و بعد چنگ زد به یقه ی میچکا. ساناز هم یک مانتوی سبز پوشیده بود که حسابی برایم آشنا می زد. خاله نجلا هم پشت سرش وارد شد. دستش کادوی تولدم بود. سمانه می گفت چیز قشنگی میان کاغذ کادوهاست. من حس ذوق زده بودن را نداشتم، برای همین فقط گفتم: اوهوم! و بعد همه اشان را بوسیدم و عید را بهم تبریک گفتیم.

 بلند شدم رفتم آشپزخانه. خاله برای همه ی مان شیر هویج درست کرده بود. باران بیدار شده بود. آمد سرخود نشست روی پای من و به شیر هویج های روی میز آشپزخانه خیره شد. خاله یک لیوان دیگر شیر هویج درست کرد و داد دستم که بدهم باران بخورد. حمید لیوانش را یک جا سر کشید و بعد خیره شد به لیوان من که دست نخورده روی میز مانده بود. آرام لیوان را برداشت و کمی توی لیوان خالی خودش سرازیر کرد. من خودم را زدم به کوری. باران تمام شیرهویجش را تا ته خورد. حمیدرضا هنوز هم دلش شیر هویج می خواست؛ حوصله ی حرف زدن نداشتم. از آشپزخانه بیرون آمدم تا همه اش را یکجا بخورد. باران گیر داده بود " آهویی دارم خوشگله ... " بخوانم. من به بعد موکول می کردم.

سروناز که آمد نشستیم به حرف زدن. میچکا هم امد بینمان. صدای جیغ جیغ های سمانه و ساناز از دست حمید توی آشپزخانه اکو میشد. ما داشتیم می گفتیم که این صدای شترمرغ عصبی است و مدام چرند می گفتیم و خودمان هم می خندیدیم.

سعیده و سعید و بابا هم امدند. وقتی از در وارد می شدند همگی شلوغ کاری کردیم. الکی همهمه به پا کردیم. بابا سرش را انداحته بود پایین و می خندید. علیرضا غر زن ها را به بابا می زد.

سفانه و محمد آخرین مهمان ها بودند. تازه عروس و داماد خانواده! با کیک بمناسبت تولد خاله کوچیکه وارد شدند و بعد دوباره همان شلوغ کاری را برایشان در اوردیم. همگی دست می زدیم و جیغ جیغ می کردیم. یکی هم آن وسط " این چیه که آوردی گندشو در آوردی... " می خواند. سفانه هم آمد بینمان ایستاد و گفت: " شُله! شُله! " حمید هم برایش جفتک گرفت. بابا می خواست سر به سر باران بگذارد و هربار که صدایش می کرد تا باران برود سمتش می گفت: "بارون!" برایش یک ساعت سخنرانی کردیم که "بارون" نگوید. چند دقیقه ای درست میشد و بعد باز شروع می کرد: "بارون"!

باران ذره بین آقاجون را گرفته بود دستش و بعد رفت روی پای آقاجون نشست و با ذره بین همه ی صورتش را چک کرد. آقاجون هم با وسواس اسکناس های نو را لای قرآن می چید و کاری به اذیت هایش نداشت. بعد باران رفت سوار ویلچر قدیمی شد. میچکا را وادار کرد تا هلش بدهد و در حالی که با هندزفیری آهنگ های گوشیم را گوش می کرد تمام پذیرایی و اتاق ها را دور زد.

نشستیم همگی کلاه قرمزی دیدیم. بعد هم " آب پریا " را دیدیم. سروناز همه ی داستان را می دانست و پیش پیش به ما می گفت. ما هم ذوق می کردیم که داستان را می دانیم.

نصفه شب توی رختخواب یادم افتاد " آهویی دارم خوشگله... " را برای باران نخواندم.

پر

پ.ن: بالاخره روزی رسید که هممون ایران باشیم و کنار هم! باید ثبت میشد.


نوشته شده در جمعه 92/1/2ساعت 12:8 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک